دهه چهارم زندگى(دل نوشته)
ایستاده ام (خدا را شکر).. به اطراف نگاه میکنم..... در بالا دست گوشم میشنود صداى ساز و دهل و پاىکوبى را... و همه سرخوش و سرمست یکه سوارى میکنند، شاد میشوم.
و از لبه هاى پرتگاه به پایین دست که نگاه میکنم بازهم خدا را شکر میکنم که هنوز اتفاق بدترى نیافتاده است.
به خودم نگاه میکنم،..... نگاهم به آسمان میرود....... کیستم من؟ .....و در اىن دنیاى فانى چه میخواهم؟
لبخندى زد گفت چهار دهه گذشت..... و نهایتا دو و یا سه دهه دیگر در پیش دارى......
باور دارى کودکى وجوانیت را چگونه به سرعت گذراندى؟
و دراىن سراشیبى عمر، توشه اى هم دارى؟
یا هنوز دل نگران دنیاىى؟
+ نوشته شده در بیستم مرداد ۱۳۹۴ ساعت توسط مهدی فرامرزی